عشق سوخته

دیشب داغون بودم بد جووووووووووووووووووووووووور به هم ریخته بودم چیزی نمونده بود قولم و بشکنم دست به هر کاری زدم که اینکارو  نکنم و بالاخره موفق شدم قولم رو نشکستمممممممممممممممممممممم

خیلی سخت بود اما پای قولم موندم

و نتیجشم دیدم واییییییییییییییییییییییییییییی خدای من شیرین ترین نماز صبحی بود که خونده بودم عالی بود غیر قابل  وصف با یک آرامشی بیدار شدم یا بهتر بگم با یک آرامشی بیدارم کردن که تا به حال تجربه نکرده بودم برای اولین بار بود که گفتم خدایا نمی شد نماز صبح از 2 رکعت بیشتر باشه؟نمیشد 4-5 رکعتیش می کردی

اصلا دلم نمی خاست جا نمازم و جمع کنم

وقتی دیدم واسه نماز صبح بیدارم کرده اشک زوق تو چشمام جمع شده بود

خدایا ازت ممنوننننننننننننننننننننننم

 عزیزم ممنونم که بهم آرامش دادی

 خیلیییییییییییییییییییییییییی دوست دارم




نوشته شده 30 مهر 1389برچسب:, توسط Dr.الهه

دیروز یک قول بزرگ و سنگین به یکی دادم

خییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی سنگین

بد جور تحت فشارم ولی کاریم نمی تونم بکنم چون قول دادم

فقط خاستم بگم اینجور مواقع انسانها خیلی به همدیگه نیاز دارن به یار و همدلیه هم ، دوستان برام دعا کنید دعا کنید که بتونم پای قولم بمونم. از اینکه نتونم می ترسسسسسسسسسسسسسسسم. 

وقتی خواستم قول بدم خوب می دونستم چقدر برام سخته ولی قول دادم چون حس کردم باید اینکارو بکنم خیلی چیزا یک طرفه نیست گاهی باید اینکارو کرد امیدوارم که درست رفته باشم. Dr الهه هیچوقت زیر قولش نمیزنه. برام دعا کنید بتونم تا آخرش پای قولم بمونم.

الان که این و نوشتم و با شما دوستان حرف زدم کلی آروم شدم ممنونم که به حرفام گوش دادین

آرزو میکنم هیچکدومتون مجبور نشید همچین قولهایی بدین

تا آپ بعدی




نوشته شده 29 مهر 1389برچسب:, توسط Dr.الهه

وقتی طوفان می شود :

                  عده ای دنبال سر پناه می گردند

                                عده ای پناه گاه می سازند

                                           ولی معدود کسی هست که آسیاب بادی  بنا کند

 

 

جمله جالبیه مگه نه؟ عاشقش شدم.چشم بعضی ها روشن




نوشته شده 25 مهر 1389برچسب:, توسط Dr.الهه

امروز داشتم به زندگیم و آینده و خیلی مسائل دیگه فکر می کردم و با یک نفر هم گپ میزدم.

تو این حرفا به ناگاه یاد یکی از حرفای همکلاسیم افتادم خیی حرف جالبی بو دو من فراموش کرده بودم تا یادم اومد گفتم بنویسم که دوباره یادم نره.

دوره کار آموزیم روی یک زمین 1 هکتاری کشت انجام می دادیم وقتی کار تقسیم زمین تمام شد نوبت بذر پاشی و چاله کندن و پر کردنشون بود وای به زمین نگاه کردم یعنی این مساحت و قرار ما با دست کشت بدیم؟ یکی از همکلاسی ها رو کرد به همه و گفت : پدرم همیشه میگه چشم می ترسونه و دست کار خودش و میکنه .

اول منظورش و نگرفتم شروع به کار کردیم و دیدم وای زمین کشت شد تموم شد باورم نمی شد و با تعجب به بخشی که کشت کردیم نگاه می کردم. اونجا فهمیدم آره چشم میترسونه میگه نرو، نمیشه ، سخته و ... ولی دست کارشو شروع و تموم میکنه

وای که چقدر دلم واسه اون دوران و کار آموزیم تنگ شده روزهای خوشی بود.

 




نوشته شده 23 مهر 1389برچسب:, توسط Dr.الهه

هیچ حرفی برای گفتن ندارم جز اینکه دلم گرفته




نوشته شده 15 مهر 1389برچسب:, توسط Dr.الهه
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.